معنی زشت و ناروا

حل جدول

زشت و ناروا

اراجیف


سخنان ناروا و زشت

اراجیف


عمل زشت و ناروا

فسق


ناروا

ناشایست، زشت، نابجا

لغت نامه دهخدا

ناروا

ناروا. (اِخ) شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است. شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م. ناروا را که در آن زمان قلعه ٔ محکمی بود تسخیر کرد. ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند.

ناروا. [رَ] (ص مرکب) چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء):
فرستاده را گفت کاین بی بهاست
هرآنکس که دارد جز او نارواست.
فردوسی.
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش به جز مرتو را نارواست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785).
چنین داد پاسخ که این نارواست
بها و زمین هم فروشنده راست.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179).
زمین قبله ٔ نامور مصطفی است
از او روی برداشتن نارواست.
اسدی.
گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود.
نظامی.
گنه گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خودخطا بینم این هم خطاست.
نظامی.
|| حرف بی معنی. (شعوری).ناسزا. || ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار. || حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی. || بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش:
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروائی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
ای ناروا ز قد تو بازار نارون
وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن.
ابوریجان غزنوی (از آنندراج).
درین سراچه غرض نارواست جنس هنر
چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
متاع معرفت عارفان در این عالم
بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست.
ابوالمعانی (از شعوری).
ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را.
جلال اسیر.
- درم ناروا، سکه ٔ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را.
سوزنی.
|| روانشده. برنیامده. میسرنشده:
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا.
مولوی.

ناروا. [نارْ] (اِ مرکب) ناربا. (شعوری). آش انار. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آش آب انار. رمانیه.ناربا. || حرارت. گرمی. (ناظم الاطباء).


زشت

زشت. [زِ] (ص) ضد زیبا که زبون و بد باشد. (برهان). ضد زیبا. (از انجمن آرا) (از آنندراج). بدشکل. بدگل. ضد زیبا و درشت. بد. زبون. ناهموار. (از ناظم الاطباء). آنچه دیدنش خوش نیاید مردم را. (فرهنگ فارسی معین) (شرفنامه ٔ منیری). بدنما. بدگل. بدمنظر. مقابل زیبا. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی «زشت »، اوستا «زئشه » (مخوف، تنفرآور)... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسائی.
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.
ز ری بازخوان آن بداندیش را
چو اهریمن آن زشت بدکیش را.
فردوسی.
وز آن زشت بدکامه ٔ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
بسر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
گر زشت و سیاه است مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.
فرخی.
حربگاهش چوزنگیانی زشت
که ببیزند خرده ٔ انگشت.
عنصری.
یکی جان و دل لاغر، دوم مغز و سر تاری
سه دیگر صورت زشت و چهارم دیده ٔ اعمی.
منوچهری.
ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که می برند گمانم.
ناصرخسرو.
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری.
ناصرخسرو.
چند در این بادیه ٔ خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سراب.
ناصرخسرو.
کآنکه این زشت را خداوند است
بهر زشتیش در ره افکنده ست.
سنائی.
زشت زنگی بود نه آئینه.
سنائی.
زشت با کور به فراسازد.
سنائی.
ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه.
خاقانی.
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه.
سعدی (بوستان).
ترا با من ار زشت رویم چه کار
نه آخر منم زشت و زیبا نگار.
سعدی (بوستان).
- زشت و زیبا، بدگل و خوشگل. (فرهنگ فارسی معین).
- || (اصطلاح فن بدیع) شعری که یک مصراع آن شامل مدح و مصراع دیگرش شامل ذم باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- || بدو خوب، خوش و ناخوش، از قبیل تقابل:
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
|| شنیع. قبیح. (ناظم الاطباء). بد. ناپسند. قبیح. (از فرهنگ فارسی معین). [اوستا]... «زوایژدیشته » (مکروه، منفور)، افغانی «زیخت »، سریکلی «ژیت » (فاسد و خراب، بد و زشت). (حاشیه ٔ برهان چ معین). نامطبوع. نکوهیده. بد. قبیح. مقابل نغز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت است از او دار ننگ.
ابوشکور.
بجای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند زشت آن بغلت.
عماره.
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نوشت.
دقیقی.
مر او را به گفتن کزین راه زشت
بگرد و بترس از خدای بهشت.
دقیقی.
جهاندار داننده ٔ خوب و زشت
مرا گر سپردی سراسر بهشت...
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم به توران زمی.
فردوسی.
بدین گیتی اندربود نام زشت
بدان گیتی اندرنیابد بهشت.
فردوسی.
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی به پاداش خرم بهشت.
فردوسی.
نبود اندر و نیز یک چیز زشت
تو گفتی مگر حوربود از بهشت.
فردوسی.
ابر پیش کف او همچوبر یم، شمر است
زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم.
فرخی.
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوب است بردباری.
منوچهری.
هنر را بازدانستم ز آهو
همیدون نغز را از زشت، نیکو.
(ویس و رامین).
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
بدل کاری سگالی کش توانی.
(ویس و رامین).
و دیگر وجه آن است که تمیز تواند کرد حق را از باطل و نیکو را از زشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند. بدین حرکتی ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 183). بدانید که کردار زشت و نیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید، می داند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 339). اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 622).
که نادان بدانجای خوار است و زشت
شه آنجای درویش نیکوسرشت.
اسدی (گرشاسبنامه).
کجا خانه ای بد بخوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت زشت.
اسدی (گرشاسبنامه).
به نزدیک مردان به طمع بهشت
شده هر یکی از پی کار زشت.
اسدی (گرشاسبنامه).
جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش
نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد.
ناصرخسرو.
زشت بُوَد بودن آزاده مرد
بنده ٔ طوغان عیال ینال.
ناصرخسرو.
مادر دیوان یکی فریشته دیو است
فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون.
ناصرخسرو.
تو همانا که نه هشیار سری، ورنه
چون که فعل بد را زشت نینگاری.
ناصرخسرو.
زشت زشت است در ولایت شاه
گرگ بر گاه و یوسف اندر چاه.
سنائی.
تاسلیمان وار باشد حیدر اندر صدر ملک
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن.
سنائی.
زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وآنگهی
نقش آدم را غلاف نفس شیطان داشتن.
سنائی.
بد او نیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
خاقانی.
هر کجا جبریل سازد مائده
زشت باشد میهمان دیو لعین.
خاقانی.
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن.
خاقانی.
من که خاقانیم ز هر دو جهان
بی نیازم چه خوب هر دو چه زشت.
خاقانی.
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.
سعدی (گلستان).
ز حادثات زمانه همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.


خوب و زشت

خوب و زشت. [ب ُ زِ] (ترکیب عطفی، اِمرکب) خوب و بد. نیک و بد. زشت و زیبا:
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندر او خوب و زشت.
فردوسی.
بهر سان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

ناروا

جایز و روا نبودن

فرهنگ عمید

ناروا

حرام، ناشایست، ناپسند،
برآورده نشده،
ویژگی پول قلب،

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناروا

حرام، نامشروع، غیرجایز، ناحق، ناسزا، ناشایسته، ناشایست، نامعقول، ناوجه، بیجا، ناکردنی، نبهره، بد، سوء، ممنوع، نامعقول، بی‌رونق، کاسد،
(متضاد) حلال

فارسی به انگلیسی

ناروا

Discriminatory, Illegitimate, Illicit, Impermissible, Inadvisable, Inexpedient, Injury, Unfair, Unjust, Wrong

فرهنگ معین

ناروا

غیرمجاز.2- حرام، ناشایست. [خوانش: (رَ) (ص فا.)]

فارسی به عربی

ناروا

ظالم، غیر شرعی، مرفوض

معادل ابجد

زشت و ناروا

971

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری